۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه
 خدايا! راهنمايم باش تا حق كسي را ضايع نكنم؛ كه بي احترامي به يك انسان همانا كفر خداي بزرگ است. خدايا! مي خواهم فقيري بي نياز باشم، كه جاذبه هاي مادي زندگي مرا از زيبايي و عظمت تو غافل نگرداند. خدايا! مرا از بلاي غرور و خودخواهي نجات ده، تا حقايق وجود را ببينم و جمال زيباي تو را مشاهده كنم. خدايا! پستي دنيا و ناپايداري روزگار را هميشه در نظرم جلوه گر ساز، تا فريب زرق و برق عالم خاكي مرا از ياد تو دور نكند. خدايا! من كوچكم، ضعيفم، ناچيزم، پركاهي در مقابل توفانهاي تو هستم. به من ديدهاي عبرت بين ده تا ناچيزي خود را ببينم و عظمت و جلال تو را براستي بفهمم و به درستي تسبيح كنم. خدايا! دلم از ظلم و ستم گرفته است. تو را به عدالتت سوگند مي دهم كه مرا در زمره ستمگران و ظالمان قرار ندهي...
۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه
كاشكي به جاي همه خلق مي مردم كه خلق را مرگي نبود. كاشكي حساب همه خلق با من مي كردي كه خلق را حسابي نبود. كاشكي سزاي همه خلق را با من مي كردي كه خلق را جهنمي نبود. اگر از تركستان تا شام خاري در پاي كسي رود، آن خار از آن من است. اگر از تركستان تا شام قدم در سنگي آيد، زيان آن مراست. اگر اندوهي در دليست، آن دل از آن من است... (ابوالحسن خرقاني)
۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه
 پروردگارا؛ از زندگي ما مراقبت كن. زيرا زندگي تنها راهيست كه براي تجلي معجزه تو داريم. تنها اگر عشق بورزيم هيچگاه تنها نمي مانيم. پروردگارا؛ همراهيت را همواره ارزاني ما كن و همراهي كن مردان و زناني را كه شك دارند و عمل مي كنند، رويا مي بينند و شيفته اند و همراهي كن بندگاني را كه زندگي مي كنند بگونه اي كه هر روزشان سراسر وقف جلال توست...
۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه
با دل تنگ به سوي تو سفر بايد كرد از سر خويش به بتخانه گذر بايد كرد پير ما گفت ز ميخانه شفا بايد جست از شفا جستن هر خانه حذر بايد كرد آنكه از جلوه رخسار چو ماهت پيش است بي شك معجزه شق قمر بايد كرد گر در ميكده را پير به عشاق گشود پس از آن آرزوي فتح و ظفر بايد كرد گر دل از نشئه مي دعوي سرداري كرد به خود آييد كه احساس خطر بايد كرد مژده اي دوست كه رندي سر خم را بگشود باده نوشان لب از اين مائده تر بايد كرد در ره جستن آتشكده سر بايد باخت به جفاكاري او سينه سپر بايد كرد سر خم باد سلامت كه به ديدار رخش مست ساغر زده را نيز خبر بايد كرد طره گيسوي دلدار به هر كوي و دري ست پس به هر كوي و در از شوق سفر بايد كرد...
اگر بگويم كه سعادت حادثه اي نيست از سر اشتباهي... اندوه؛ سراپايش را در بر گرفت همچون درياچه اي ؛ كه سنگي را و نيروانا؛ كه بودا را چرا كه سعادت را جز در قلمرو عشق باز نشاخته بود...
 بسياري از مردم درك نمي كنند كه زندگي با تمام بار مشكلاتش ، يك گنجينه است. فشار نا اميدي باعث مي شود كه چشمانمان را بر روي موهبت بودن در اين دنيا كه به منظور يادگيري درباره هستي است ، ببنديم. هر شخصي بايد راه خودش را ادامه دهد و در طريق مخصوص به خودش گام بردارد. هيچكس ديگري نمي تواند اين كار را براي او انجام دهد...
۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه
كيست كه بتواند آتش بر كف دست گيرد و با ياد كوههاي پربرف قفقاز خود را سرگرم كند. يا تيغ تيز گرسنگي را به ياد سفره هاي رنگارنگ كُند كند. يا با تن برهنه در برف ديماه فرو غلطد و به آفتاب تموز بيانديشد. نه، هيچكس، هيچكس چنين خطري را به چنين خاطره اي تاب نياورد... از آنكه خيال خوبي ها درمان بديها نيست. بلكه صد چندان بر زشتي آنها مي افزايد.
دوستي
.JPG) مي گويند آهو از همان جويي مي نوشد كه شير مي نوشد. و مي گويند كركس و زغن هم يك لاشه و مردار را مي شكافند و در اين كار با هم در صلح و سازش و هماهنگ اند. پس اي دوست عادل، اي آنكه با دستان توانايت سركشي اميال و خواسته هايم را فرو نشاندي و گرسنگي و تشنگي ام را به مناعت و پرهيز مبدل كردي. به اراده استوار و مصمم من اجازه نده كه بخورد و بنوشد از شراب و ناني كه وجود ضعيف و ناتوانم را فريب مي دهد و وابسته مي گرداند. اكنون مرا رها كن تا از گرسنگي هلاك شوم و قلبم را ترك كن تا از تشنگي زبانه كشد. مرا رها كن تا بميرم و نابود شوم پيش از آنكه دست بسوي جامي دراز كنم كه آنرا پر نكردي يا كاسه اي را بردارم كه خير و بركتي به آن نبخشيدي... جبران خليل جبران
۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سهشنبه
دختر شير
چهار برده ايستاده بودند و با بادبزنهايشان ملكه پيري را باد مي زدند در حالي كه روي تختش به خواب رفته بود و سخت خرخر مي كرد. در آغوش ملكه گربه اي بود كه با نفرت و زاري به بردگان نگاه مي كرد. بردة اول به دوستانش گفت: «اين ملكة پير در هنگام خواب چقدر زشت است! ببينيد چگونه لبهايش سست شده است. طوري نفس مي كشد گويي شيطان گلويش را فشرده است.» گربه ميوميو كنان گفت: «زشتي ملكه در خواب اندازه بخش كوچكي از زشتي شما در بندگيتان نيست، با اينكه شما بيدار هستيد.» سپس برده دوم گفت: «عجيب است كه خواب نه تنها چهره اش را نرم و لطيف نكرده است بلكه بر چروكها و تيرگي و زشتياش افزوده است. بي شك او دارد خواب وحشتناك و بدي مي بيند.» گربه ميوميو كرد و گفت: «اي كاش شما ميخوابيديد و آزادي خويش را در خواب مي ديديد!» برده سوم رو به دوستانش كرد و گفت: «به نظر من او در خواب تمام قربانياني كه با ظلم و دشمني كشته است را مي بيند.» سپس گربه ميوميو كرد و گفت: «آري، او در خواب كاروان نياكان و نوههايتان را مي بيند كه خدمتكار او بودند و خواهند بود.» سپس برده چهارم گفت: «شما چقدر احمق و نادانيد، از ملكه اي سخن مي گوييد كه در خواب است و اين سخنان چه سودي براي شما و من دارد؟ آيا سخن گفتن از او رنجم را در ايستادن و باد زدن او كاهش مي دهد؟» گربه ميوميو كنان گفت: «آري، شكي نيست كه شما تا ابد باد خواهيد زد، زيرا او همانگونه كه در زمين است، در آسمان هم هست» در همان لحظه ملكه در خواب تكاني خورد و تاجش از سرش بر زمين افتاد. يكي از بردگان گفت: «در افتادن تاج نحسي نهفته است!» گربه ميوميو كرد و گفت: «بلا ها و مصيبت هاي يك قوم براي قوم ديگر نعمت هستند.» برده دوم گفت: «اكنون اگر ملكه از خواب بيدار شود ، ببيند كه تاجش بر زمين افتاده است بر سر ما چه خواهد آورد؟ به خدا سوگند همه ما را خواهد كشت.» گربه ميوميو كنان گفت: «اي احمق ها از وقتي كه شما متولد شده ايد او شما را كشته است و باز هم مي كشد و شما نمي دانيد.» برده سوم گفت: «بي شك او ما را خواهد كشت و با اين كار فكر مي كند كه به پرستش خداي خود نزديكتر شده است.» گربه گفت: «براي خدايان به جز ناتوانان قرباني نمي شوند.» برده چهارم دوستانش را از سخن گفتن بازداشت و تاج را به آرامي از روي زمين برداشت و آن را بر سر ملكه گذاشت بي آنكه ملكه از خواب بيدار شود. گربه به سخن درآمد و با صداي بلند گفت: «من حقيقت را به شما مي گويم و آن اين است كه تاج هاي افتاده را جز بردگان بلند نمي كنند.» پس از مدت كوتاهي ملكه از خواب بيدار شد و خميازه كشان به اطراف خود نگريست. سپس به بردگانش گفت: «گمان مي كنم در خواب چهار حشره را ديدم كه عقربي آنها را دور درخت بلوط بزرگي دنبال مي كرد. نفرين بر هر خواب زشت و مزاحمي!» ملكه چشمانش را بست و دوباره خوابيد و بردگان بر حسب عادت شروع به باد زندن كردند. گربه ميوميو كنان گفت: «باد بزنيد، بادبزنيد و خنكش كنيد اي نابينايان و احمق ها! شما باد نمي زنيد مگر آتشي را كه وجودتان را مي سوزاند و نابود مي كند.» جبران خليل جبران
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه
كبرياي توبه را بشكن، پشيماني بس است از جواهرخانه خالي نگهباني بس است
ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين آبروداري كن اي زاهد! مسلماني بس است
خلق دلسنگ اند و من آينه با خود مي برم بشكنيدم دوستان! دشنام پنهاني بس است
يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد هفتصد سال است مي بارد! فراواني بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس مي دهيم ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است
بر سر خوان تو تنها كفر نعمت مي كنيم! سفره ات را جمع كن اي عشق! مهماني بس است
فاضل نظري
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه
عشق از نگاه جبران خلیل جبران
از جمله دیدگاههای جبران این است كه وی عشق را تنها استحكام پیوند زناشویی میداند و براین اساس معتقد است كه در امر ازدواج بایستی تنها عامل عشق و محبت بین زن و مرد مود توجه قرار گیرد نه چیز دیگر. جبران میگوید:«دانستم كه سعادت زن به مجد و شرف، كرم و بردباری مرد نیست، بلكه به عشق و محبتی است كه روح زن را به روح مرد پیوند میزند و عواطف زن را در قلب مرد میریزد و زن و مرد را همچون عضو واحدی در كالبد زندگی قرار میدهد.»عشق جبرانی همانند شهدی است كه به همراه خون در رگهای عاشق جاری میشود، عشق متنوع است و در حالتهای گوناگون متجلی میشود، عشق جبرانی متعدد الاشكال ولی وحدت التاثیر است. افكار عشقی و عاطفی جبران در ارتباط با تجلی عشق، اینچنین در قلم وی جاری میشود:«محبوب من! اگرچه پرتو عشق به اشكال مختلف از آسمان فرود میآید اما تاثیر آن در عالم خاكی یكسان است، عشق نوری است كه دل انسان را روشن میكند، عشق همان شعله و اخگری است كه از آسمان هبوط میكند تا تیرگی و پلیدی را از جان انسانها بزداید، زیرا تمام عناصر عشق در نهاد انسان و بشریت مشترك است.»پس تجلی عشق در افكار جبران، گاه در قالب خرد، زمانی به صورت عدل و گاهی نیز به شكل امید متجلی میشود.اما اینكه عشق چگونه به وجود میآید، آیا به اختیار انسان است یا خیر، جبران معتقد است: عشق تنها با اراده خداوند و با الهام خاصه حضرت حق است كه در وجود انسان متبلور میشود در حالیكه خود انسان هیچگونه دخالتی در این رابطه ندارد.
جبران خليل جبران
 جبران خلیل جبران در ششم دسامبر سال ۱۸۸۳ م در روستای بشری واقع در شمال لبنان چشم به جهان گشود. پدرش خلیل جبران مردی شرابخوار، بد خو و بیمسئولیت بود اما در مقابل مادرش «كامله رحمه» زنی بسیار دیندار، پاكدامن و مدیر و مدبر بود.در سال ۱۸۹۴ م (یا سال ۱۸۹۵ بنا به گفته برخی از ادبا و محققان) به دلیل فقر اقتصادی مادر جبران مجبور میشود با چهار فرزندش (پترس، جبران، مریانا، سلطانه) و بدون همراهی پدر به امریكا مهاجرت كنند كه به محض ورود در شهر بوستون در محلهیی كثیف معروف به «محله چینیها» اقامت میگزینند.پس از آن جبران در سال ۱۸۹۸ به صلاحدید خانواده و برای یادگیری زبان عربی راهی بیروت میشود و در مدرسه «الحكمه» تحت تعلیم كشیش «یوسف الحداد» قرار میگیرد. زمانی كه جبران در بیروت مشغول فراگیری علم است، نامهیی از خانواده مبنی برخبر بیماری خواهرش سلطانه دریافت میكند و بدین ترتیب در نیمه دوم آوریل سال ۱۹۰۲ م پیش از آنكه تحصیلاتش را به پایان رساند، بیروت را به مقصد بوستون ترك میكند، اما دو هفته پیش از آن یعنی ۴ آوریل خواهرش به مرض سل از دنیا رفته بود. پس از خواهرش، برادرش پترس در تاریخ ۱۲ مارس سال ۱۹۰۳ م و پس از او نیز مادرش در ۲۸ ژوئن سال ۱۹۰۳ م به مرض سل از دنیا میروند. در سال 1931 جبران از نوعی بیماری جسمی رنج میبرد كه سرانجام او را از پا در آورده و راهی بیمارستان «سنت وینسنت» میكند و او در تاریخ دهم آوریل سال ۱۹۳۱ م چشم از جهان فرو میبندد.
۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سهشنبه
در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن فکر دور است همانا که خطا میبینم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب این همه از نظر لطف شما میبینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال با که گویم که در این پرده چهها میبینم
کس ندیدهست ز مشک ختن و نافه چین آن چه من هر سحر از باد صبا میبینم
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید که من او را ز محبان شما میبینم
|