Home
Contact
Feed

اليزه
انديشه
پندار
مطرود
نقطه ته خط
ميرزا پيكوفسكي
نگاه نو
خوابگرد
اورانيا
خيال
نيستان
ساقي
عقاب
روياي گمشده...
جمله ها و نكته ها
آغاز يك پايان
ترنم يك رويا...
ديباچه
ملكوت
تحريريه خاموش
عصر ايران
تابناك
فارس
ارم

  • دسامبر 2010
  • اکتبر 2010
  • اوت 2010
  • ژوئیهٔ 2010
  • دسامبر 2008
  • اکتبر 2008
  • سپتامبر 2008
  • اوت 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • ژوئن 2008
  • مهٔ 2008
  • آوریل 2008


 


 

  ۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه  
براي رسيدن به چيزي كه آسايش و آرامش نياز داره... هرگونه تلاش نتيجه معكوس خواهد داشت!...
چقدر اين جمله آشناست...
  ۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه  
گاهي اوقات توي مسيرم اين آدم‌هاي ساده رو كه مي بينم، دچار توهماتي مي شم كه «من چقدر بيشتر مي فهمم!...» يا مثلاً «خوبه زندگي خودمو مي‌تونم كنترل كنم!...»
بعد از مدتي وقتي به گذشته خودم نگاه مي كنم... مثل يه بطري خالي بودم توي دريا... هميشه...
  ۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه  
گاهي وقت‌ها تو زندگي به راهنما احتياج پيدا مي كنيم.
ولي بعضي راهنماها همون قدر كه مي تونن آدم رو راهنمايي كنن... مي تونن براحتي آدم رو منحرف كنن!...
  ۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه  




  ۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه  
توي جامعه ما هر وقت صحبت از «مخالفت» مي شه، همه ياد اشكال تراشي و به قول معروف، چوب لاي چرخ گذاشتن، مي افتيم...
بعد از ادامه دادن اين روند... بعد از مدتي به اين نتيجه مي رسيم كه تا به حال داشتيم اشتباه مي كرديم!... و معمولاً بعد از اون، شروع مي كنيم به درست كردن پل هايي كه خراب كرديم... كه البته معمولاً بدترش هم مي كنيم.
نمي دونم درست از كجا شروع شد... ولي همه ياد گرفتن اسم اينو بزارن «نقد»... شروع مي كنيم به له كردن طرف بعد هم يه دليل موجه مياريم كه بتونيم از زير بار عملي كه انجام داديم فرار كنيم...
ما كه هنوز نمي تونيم درست انتقاد كنيم،‌ ما كه هنوز معني «نقد» رو نمي دونيم...
يكي نيست بگه آخه عزيز من... مگه مجبوري؟...
  ۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه  
حق مسلم ما؟...
دیگه دارم قانع می شم که ما واقعاً به انرژی هسته ای نیاز داریم!!!...
اگه همه دنیا رو از دست بدیم... حداقل برق که بدست میاریم!!؟...
حتی اگه شده از گرسنگی علف بخوریم...
  ۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه  

  ۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه  
رابعه عدويه؛ عارف بزرگ را بعد از مرگ به خواب ديدند.
از او پرسيدند: خداوند با تو چه كرد؟
گفت: فرشتگان آمدند و گفتند: بگو خداي تو كيست؟
گفتم: بازگرديد و خداي را بگوئيد كه با چندين هزار هزار خلق پيرزني ضعيفه را فراموش نكردي... من كه در همه جهان تنها تو را دارم... چطور مي توانم فراموشت كنم؟...
  ۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه  
ما كاشته خودمان را درو خواهيم كرد...

تا به حال شده به زندگي افراد مختلف نگاه كنيد؟ به نيازها و خواسته هاشون. به دغدغه ها و نگراني هاشون.
تا به حال اينها رو با كشورهاي ديگه مقايسه كرديد؟
كشور ما در چه سطحي در جهان جاي داره؟ كنار كدوم كشورها؟
ايران داره تبديل به چي ميشه. شكوفايي اين كشور كي قراره اتفاق بيافته؟
ساده ترين و ابتدايي ترين مسائل مي تونه هرج و مرج ايجاد كنه!
به هر موضوعي بايد سطحي و با احتياط برخورد بشه!
مثلاً موسيقي؛ دنيايي كه هر روز دقايقي رو در كنارش سپري مي كنيم. لذتي فراموش نشدني. تنها زبان مشترك انسانها. دركي كامل از انديشه تمدني كه شايد نتونسته صداي خودش رو به گوش آيندگان برسونه. هنري كه ريشه در فرهنگ ايران داره. تنها حسي كه بيانگر تمام دردها و رنج ها و شادي ها و لذتهاي بشر بوده.
همان هنريست كه از ما گرفته شده... و چي جاي اون رو گرفته؟
تا حالا به انتخاب و نگاه مردم به موسيقي توجه كرديد؟ چه انتظاري از موسيقي دارن؟
فكر مي كنيد كساني كه توي محدوديت و سانسور به دنبال نيازهاشون مي گردند عاقبت چي بدست ميارن؟ وقتي ارزش‌هاي ما تغيير مي كنن طبيعتاً انتظارها و ديدگاه ها هم تغيير خواهند كرد. مثل نسلي كه الان دانسته و يا ندانسته با اون درگير هستن. مثل ذائقه اي كه مسموم شده...
متاسفانه توي كشوري زندگي مي كنيم كه موسيقي رو هم مثل همه هنرهاي اصيل ديگر كه از فرهنگ كهن ايران زمين بوجود اومده، بايد در محدودترين شكل اون تجربه كنيم.
كشوري كه همه زواياي مختلف زندگي در اون داره به سمت تظاهر پيش مي ره. شعر، علم، سينما، لذت، عشق، مذهب، ورزش، عرفان و ... كه البته موسيقي هم در اين ميان دستخوش تغييرات زيادي شده. با يه مقايسه سطحي هم مي تونيم متوجه بشيم كه تقريباً داريم توي يك زندان زندگي مي كنيم.
حالا مي تونيم فكر كنيم نسل جديدي كه در اين آشفته بازار زندگي مي كنن... چه دستاوردي رو براي ما مي تونه به ارمغان بياره...
* گوشه كوچكي از نتايج تاسف بار اين روند اشتباه رو در اينجا بخونيد. واقعاً ما داريم كجا مي ريم؟
** در اين رابطه اين مطلب رو هم حتماً بخونيد.
  ۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه  
غم مردم اشتها رو کور می کند...

ارباب عثمان تازه سر سفره نشسته بود که رو به زنش کرد و گفت:
ـ من امشب اصلاً اشتها ندارم.
زنش پرسید:
ـ سوپ هم نمی خوری؟
ارباب عثمان گفت:
ـ چرا سوپ می خورم، یه کمی بریز.
زنش توی بشقاب ته گود جلوش دو تا ملاقه سوپ ریخت.
ارباب وقتی که مشغول خوردن سوپ بود گفت:
ـ فردا صبح می خواهم با رفقا بریم مسافرت.
دخترش پرسید:
ـ باباجان کجا؟ برا چه کاری؟
ـ یه ماموریت از طرف دولته که باید به وضع مردم رسیدگی کرد. درددلاشونو گوش کرد. بعدش هم به مقامات بالا گزارش داد.
زنش پرسید:
ـ کی؟ چه روزی؟ برای چه کاری؟
ارباب عثمانی بی اعتنا به این سوال زنش گفت:
ـ سوپ امشب خیلی خوشمزه شده. یه کم دیگه برام بریز.
زنش دو ملاقه دیگه توی بشقاب ریخت. ارباب در حالیکه خطوط چهره اش را درهم کشیده بود گفت:
ـ امشب اصلاً اشتها ندارم.
بعد دست دراز کرد و دو تیکه سیب زمینی توی بشقاب گذاشت و گفت:
ـ باید با توده مردم رنجیده از نزدیگ تماس گرفت.
پسرش پرسید:
ـ یعنی چی؟ توده دیگه چیه؟
ارباب عصبانی شد، رگ های گردنش سیخ شد. خون توی صورتش دوید و درحالیکه دهنش می جنبید با عجله لقمه را قورت داد و با صدای گرفته فریاد زد:
ـ این چه سوالیه که از من می کنی؟ من تا حالا که از خدا کلی عمر گرفته ام همه اش برای مردم بیچاره دویده ام و علاوه بر اون مگر غیر از رسیدگی به درددل مردم و حل مشکلات و گره گشایی از کارهاشون کار دیگه ای هم وجود داره؟
عیال ارباب عثمان درپوش بزرگ خوراک را که هنوز دست نخورده بود برداشت و گفت:
ـ سیب زمینی و مرغ هم هست، می خوای برات بذارم؟
ارباب گفت:
ـ منکه اصلاً اشتها ندارم. با وجود این کمی از مرغ بذار؛ البته از سینه اش باشه. من گوشت سینه بیشتر دوست دارم.
زنش بشقاب ارباب رو پر کرد.
ـ از آب خورش هم بریز . من برای آب خورش جون می دم. راستی امشب پلو هم داریم؟
ـ البته. مگه بدون پلو هم می شه خورش خورد؟
ـ بسیار خوب. توی بشقاب من سالاد بریز. ترشی نداریم؟
ـ چرا ترشی هم هست.
ـ بگو بیارن جونم. شاید با ترشی کمی اشتهام باز بشه.
زنش کلفتشان را صدا زد و دستور داد تا ترشی برای ارباب بیاره.
ارباب عثمان گفت:
ـ باید به درددل مردم رسید. احتیاجات توده ملت؛ این بیچاره ها، این گرسنه ها را فهمید و در فکر چاره بود. اصلاً ما برای خاطر مردم جون می کنیم.
دخترش گفت:
بابا جان. سال گذشته هم انگار به درددل مردم رسیدید. خوب یادم میاد چقدر از گرفتاری مردم ناراحت بودید.
اما زن ارباب عثمان صحبت دختر را قطع کرد و گفت:
ـ اشتباه می کنی جونم. پارسال نبود. در دوره انتخابات زمستانی بود.
ارباب که داشت پشت سر هم قاشق غذا را توی دهنش می ریخت، هول هولکی غذایش را فرو داد و رو به زنش کرد و گفت:
ـ کمی هم از سیب زمینی اش بذار. ترشی خیار هم خوب چیزیه ها.
زنش گفت:
ـ سالاد گوجه تمام شده؟
ـ خوب اینکه کاری نداره. دستور بده گوجه بخرن باز هم درست کن. اصلاً من نمی دونم چرا امشب اشتها ندارم.
زنش پرسید:
ـ ارباب کرفس می خوای. گل کلم هم داریم؟
ارباب گفت:
ـ والله نمی دونم. صبر کن این کرفس رو امتحان کنم.
زنش گفت:
ـ کرفس فرنگیه خیلی خوبه. تازه باغبون آورده.
ارباب یه کمی کرفس توی بشقابش ریخت و گفت:
ـ واقعاً خوب شده، کار دنیا برعکسه. امشب که غذاها خوشمزه شده من اصلاً اشتها ندارم.
پسرش گفت:
ـ بابا جون کی میخواین حرکت کنین؟
ارباب گفت:
ـ مواظب باشید منو اول وقت بیدار کنین. مبادا خواب بمونم. صبح زود بیدارم کنین. کرفس عجیب خوب شده. یه کم دیگه واسم بذار. انگار به دهنم مزه کرد.
زنش بشقاب ارباب را از کرفس پر کرد!
ارباب گفت:
ـ پیازچه داریم؟ می گن اشتها میاره؟
زنش گفت:
ـ تو سالاد پیازچه هست. واست بریزم؟
ـ آره دیگه... فردا اول وقت باید راه بیافتیم. برای تماس با توده مردم... برای فهمیدن درد گرسنه ها و لخت و عورها باید زحمت کشید!
ـ گل کلم بازهم هست. یه خورده برات بریزم؟
ـ آره دیگه نیکی و پرسش، یه کمی بذار اصلاً اشتها ندارم. این چند لقمه کوچیک هم دارم می خورم به زوره!
ـ راستی ساعت چند بیدارت کنم؟
ـ ساعت 8 صبح، ساعت 9 از خونه بیرون می رم. امشب اگه بگی یه ذره اشتها دارم، دارم به زور خودم رو مشغول می کنم. بگو یکمی سیر بیارن. شاید اشتهام باز بشه... وقتی آدم خودشو وقف مردم کرد. باید به فکر اونها باشه... همیشه رسیدگی به درددل مردم و توده افراد دور از محل، کار خوبیه... راستی این گل کلم خوب چیزی شده. یه کمی بذار.
ـ حالا خوبه یه خورده پلو هم بخوری. شاید اشتهات واز بشه.
در اینجا ارباب با دهن پر گفت:
ـ ده به ده، مزرعه به مزرعه باید بگردیم و به اوضاع مردم رسیدگی کامل بکنیم.
دختر ارباب عثمان گفت:
من نمی فهمم بابا برای چه کاری؟ با مردم چیکار دارین؟
ـ آخه تو هنوز بچه ای. یه خورده برنج بریز شاید بتونم با این اشتهای کم بخورم.
ـ روش خورش هم بریزم؟
ـ مسلمه. اصلاً دارم به زور می خورم، شاید بتونم با خورش بخورم.
بعد رو به زنش کرد و گفت:
ـ سیب زمینی ها هم خوشمزه است. چند تا دیگه هم برام بذار.
بعد دنبال حرفهایش را گرفت:
ـ خیلی خوب میشه فراموش نکنین ها، فردا اول وقت منو بیدار کنین، باید به درد مردم رسیدگی کرد. من نمی دونم چطور شد که اینطور از اشتها افتادم.
ـ تو اصلاً بیمار شدی، کسالت داری. خودتو به یه دکتر نشون بده... همین جوری دستی دستی با هیچی نخوردن داری خودتو از بین می بری.
ـ ای بابا خانوم، از دست دکتر کاری ساخته نیست. چیکار می تونه بکنه؟
ـ چیکار می خوای بکنه؟ یه داروی اشتها بهت میده، اونوقت لااقل می تونی روی پات بند بشی.
ـ واقعاً پلوی خوبی شده.
ـ می خوای کمی دیگه برات بریزم؟
ـ بذار ببینم، خوب کمی بریز، شاید بتونم به زور بخورم، واقعاً به درد دل مردم گوش دادن لذت داره.
ـ مسلمه... مخصوصاً تو که خودتو داری فدای مردم می کنی.
ـ آدم وقتی اشتها نداره دلش هیچی نمی خواد. ماست نداریم؟ اگه هست یه کم رو پلوم بریز.
در اینجا دخترک پرسید؟
ـ بابا جان کی برمی گردین؟
ـ از کجا؟ رسیدگی به امور مردم؟ به هر حال فکر می کنم دو سه روزی طول بکشه.
پسرش پرسید: چطور شد بابا که اینقدر بی اشتها شدین؟
زنش جواب داد: از بس مشکل مردم رو حل کرد و غم ملت رو خورد.
در اینجا ارباب گفت:
ـ فردا خواهیم رفت. تماس با توده مردم فواید زیادی داره. یه خورده دیگه پلو برام بکش، یه خورده هم روش ماست بریز...
ارباب که داشت ظرف غذا رو از زنش می گرفت زیرچشمی نگاهی به بچه هایش انداخت و گفت:
ـ صبح زود منو بیدار کنین، فراموش نکنین، اگه خواب برم دیگه به این زودی ها بیدار نمی شم.
باید به درددل مردم رسیدگی کرد... باید خواب رو حروم کرد و درد مردم را فهمید.
زنش پرسید:
ـ یه خورده کباب شامی می خوری؟
ـ خودم هم نمی دونم، اصلاً میل به غذا ندارم. باشه دوتا بذار ببینم. شاید به زور بخورم، روشم مربا بریز.
ـ بابا جان با چه وسیله ای می خواین برین؟
ـ با اتومبیل سواری. البته فقط بخاطر طبقه رنجیده و زحمتکش که آدم هر درد و رنجی رو مجبوره تحمل کنه. کباب شامی خوبی شده. تو دهن بذاری آب میشه. نمی دونم چرا اشتها ندارم. اصلاً انگار گاو درسته خوردم. خوردن و نخوردنم پهلوی همه معلوم نمیشه چرا اینطوری شدم. دوتا کباب شامی دیگه بذار.
زنش پرسید:
ـ انگار نمکش کم شده.
ـ نه، خیلی خوبه، اما امشب اصلاً اشتها ندارم. ولی همینو می دنم که آخرش از بی غذایی تلف می شم.
وقتی از سرسفره برخاستند ارباب عثمان دستی روی شکمش گذاشت و گفت:
ـ شکمم نفخ کرده ـ گاز داره...!
زنش گفت:
ـ بعد از هر غذا اینطوری می شی، چرا به فکر خودت نیستی. آخرش این غم خوری های زیاده از حد از پا درت می آره.
ارباب بادی به گلو انداخت «استغفرالله»
و بعد گفت:
ـ والله نمی دونم. چیزی هم نخوردم. اصلاً مریضم. یه چیزیم میشه.
زنش پرسید:
ـ یه قهوه دوست داری برات بیارم؟
ارباب که هنوز دستش روی شکم گندش بالا و پایین می رفت گفت:
ـ قبل از قهوه سیب بیار، خیلی خوبه. آدم باید شبها کم بخوره اما نه مثل من.
زنش با ظرف پر از سیب به اتاق برگشت، ارباب چند سیب که خورد گفت:
ـ سیب خوبیه، یه دونه دیگه بده من. به این موضوع ایمان و عقیده دارم که تماس با مردم...
در اینجا آروغ های پی در پی به ارباب مجال نداد، بعد از آنکه دوسه تا آروغ زد رو به دختر کرد و گفت:
ـ دختر جان، قهوه رو زودتر درست کن، شاد حالم خوب بشه، عجیبه معده ام خیلی خالیه ولی نمی دونم چرا اینطور منو ناراحت می کنه.
زنش گفت:
ـ عزیزم اقلاً یه چیزی بخور.
ـ خانوم جون، وقتی اشتها نیست چطور بخورم؟... غذا توی دهنم زیاد میشه.
ـ باید شربت اشتها بگیری. هیچ راه دیگه ای نداری.
ـ راست میگی... بذار از این سفر برگردم.
وقتی که ارباب عثمان مشغول نوشیدن قهوه بود، صدای بستی فروش از توی کوچه بلند شد؛ نوبر بهاره بستنی زن و بچه های ارباب عثمان از طریق دلسوزی مشترکاً پیشنهاد کردند چون باباجون هیچی نخورده بستنی بخوره.
ـ اما من که اشتها ندارم. به دهنم بد مزه میاد. ولی اگه شماها می خواین بگیرین فکر منو نکنین. درد و رنج مردم آخ...
در این وقت کلفت با ظرف های بستنی به اتاق آمد. ارباب عثمان تا چشماش به ظرف بستنی افتاد، دست دراز کرد و یک لیوان برداشت و شروع کرد به خوردن بعد زیر لب گفت:
ـ جان من امکان نداره، هر چی به خودم فشار میارم نمی تونم بخورم.
لیوان خالی بستنی رو توی لیوان انداخت.
زنش گفت:
ـ یه لیوان دیگه بخورید، شاید اشتهاتون واشه.
ـ باشه، با شکم خالی که نمیشه بستنی خورد.
در حالیکه آخرین لیوان بستنی رو توی سینی می انداخت زنش گفت:
ـ ژله داریم، میل داری؟
ـ بیار دیگه، بستنی که نتونستم بخورم، شاید به دهنم مزه کنه.
ارباب ظرف ژله رو تا ته خورد و روش هم سه چهار تا آروغ زد بعد ناگهان فریاد زد:
ـ بابا از تشنگی هلاک شدم.من که چیزی نخوردم که اینقدر توی دلم می سوزه؟
یه لیوان دیگه هم سر کشید و روش یه آروغ دیگه هم زد و در حالیکه دستش روی شکمش بالا و پایین میرفت:
ـ بدادم برسید. کمی جوش شیرین، کمی جوش شیرین. از دست رفتم. بدادم برسین.
زنش فوری قوطی جوش شیرین رو آورد.
تازه یکی دو قاشق جوش شرین خورده بود که آروغ صداداری زد و با خنده رو به زنش کرد:
ـ دیدی خیلی مفید بود. اگه دو سه آروغ دیگه هم بزنم حالم خوب خوب میشه.
زنش گفت:
ـ اگه می خوای کمی زنجبیل دم کنم.
ـ البته درست کن، صبح زود منو بیدارکنید که خواب نمونم... باید با توده رنجیده مردم تماس گرفت... فواید زیادی داره (زنجبیل روسر کشید ودوسه آروغ دیگه هم زد)استغفرالله...
ـ ... فردا صبح زود باید حرکت کنم... برای آدم خدمتگذار تماس با طبقات مختلف مردم لذت داره... خوب حالا بهتره بخوابم. آخه فردا باید زود بیدار بشم.
زنش با چشمانی نگران پرسید:
ـ با شکم خالی چطور می خوای بخوابی؟ آخه نصف شب دلت ضعف می ره. بالای سرت کمی بیسکوئیت بذارم؟
ـ نه بابا، ولی شاید بخورم. اما بیسکوئیت خالی رو که نمیشه خورد. کمی هم شکلات بذار.
ـ لیموناد چطور؟
ـ بذار ببینم، ولی هیچ دلم نمی خواد، اما...
ارباب توی رختخواب رفت، تازه دراز کشیده بود که بیسکوئیت و شکلات را هم خورد.
لیموناد رو هم سرکشید.
هنوز سرش رو روی بالش نذاشته بود که هفت پادشاه رو خواب دید.
***
صبح زود زن ارباب عثمان او رو از خواب بیدارکرد. ارباب چمدون مسافرت رو گرفت و راه افتاد.
سه رفیق در محل موعود حاضر شده و از آنجا با اتومبیل سواری حرکت کردن.
به اولین ایالتی که سر راهشان بود رسیدند. «بازرگانان در اتاق بازرگانی جمع شده بودند»
سه تفنگدار سیاست و دانش با چهره های خندان و بشاش وارد شدند و در ردیف جلو نشستند.
بعد از سلام و تعارف و احوال پرسی و صرف نوشابه های سرد غیر الکلی، ارباب عثمان عضو برجسته هیئت پشت میکروفون قرار گرفت.
قلم به دست ، دفترچه یادداشت رو باز نگه داشته بود و ازرویش شروع به خواندن کرد.
ـ آقایان محترم، ما از فرسنگ ها راه برای این به اینجا آمده ایم که حرف های آقایون رو بشنویم. رنج سفر رو به خودمون هموار کرده ایم که حرف های آقایون رو بشنویم و چاره اونها رو پیدا کنیم و به امور شما رسیدگی کنیم. برای رسیدگی به شکایات و گرفتاری های شما به اینجا آمده ایم که از نزدیک تماس بگیریم و برای دردهایتان درمانی بدست آوریم.
از میان تجار یک نفر بر خاست و گفت:
ـ از اینکه تا اینجا بخاطر ما زحمت کشیده اید ازطرف تجار سپاسگزارم. اما این را باید بدانید که ما هیچگونه ناراحتی و گرفتاری نداریم و اگر هم مشکلی باشد بین خودمان حل میشود.
ارباب عثمان به صورت دو نفر رفیق خود نگاه کرد و آنها نیز به او خیره شدند.
ارباب عثمان ادامه داد:
ـ مسلمه، من برسبیل گفتار عرض کردم، درد و گرفتاری، والا ما هم می دونیم که شماها درد و گرفتاری ندارین. اما هرطور که باشه شکایت که دارید.
یکی دیگر از بازرگانان گفت:
ـ اختیار دارین قربون، شما اصلاً فهم و شعور ندارین... بلانسبت دور ازجون آقایان محترم، مملکت ما اینقدرها هم خر تو خر نیست. شما می خواین از ما حرف بکشین؟ اگه شما یه مار خوردین ما تا حالا صدهاهزار مارخوردیم که افعی شده ایم.
یکی دیگر از تجار اظهار داشت:
ـ آقای عزیز کور خوندی. سوراخ دعا رو داداش گم کردی. ما از هیچکس شکایتی نداریم و بر فرض اگر هم کسی پاشو تو کفش ما کرد خودمون ادبش می کنیم.
ارباب دست و پاشو گم کرد و گفت:
ـ مسلمه و من عرض کردم شکایتی دارین یا نه؟
بعد رو به دونفر از همراهانش کرد و گفت:
ـ مگه اینطور نیست آقایون؟ پرسیدم آیا شکایتی دارن، اینطور نیست؟
هردو نفر یکصدا گفتن:
ـ بله، بله، درست است قربان.
ارباب عثمان ادامه داد:
ـ ممکنه کم وکسری وجود داشته باشه، خواسته هاتون رو بفرمائید یادداشت می کنیم، بگوش بالایی ها می رسونیم، در رفع آن اقدام عاجل می کنیم.
یکی از تجار گفت:
ـ شکر خدا را همه چیز خوبه. تمام امور تجاری جریان عادی خودشو سیر می کنه. واردات مطابق میلمون انجام می گیره. هر اندازه جنس هم خواسته باشیم وارد میکنیم، مساعده هم بهمون میدن اما چون احتیاج نداریم تا حالا رد کرده ایم.
ـ اون جورها هم نیست البته صحیحه ولی اون جورها هم نیست... شاید یه خورده در مضیقه باشید.
بازرگان ادامه داد:
ـ امور تجاری مطابق میل ما جریان داره، بیش از اندازه صادرات داریم بطوریکه درتاریخ تجارت بی سابقه است.
ارباب عثمان آهسته گفت:
ـ والله نمی دونم، راست می گین، اما اون جورها هم نیست...
سه تفنگدار سیاست پس از ایراد سخنرانی به جمعیت دیگری وارد شدند. اینجا جمعیت ملاکین بود. پس از خوش و بش ارباب چنین آغاز سخن کرد:
ـ هموطنان شرافتمند، ما امروز برای رسیدگی به شکایت و تقاضاهای شما به اینجا آمده ایم.
خانمی از وسط جمعیت بلند شد و گفت:
ـ چی میگی؟ چه شکایتی؟ کدوم درد؟ شما اصلاً چی می گی؟
ارباب که دست و پایش را گم کرده بود پرسید؟
ـ یعنی هیچ شکایتی ندارین؟
یکی ازمردها از بین جمعیت گفت:
ـ نه که نداریم، به حمداله هممون در رفاهیم، زندگی مون خوب می گذره، درآمدمون که زیاده دیگه چی می خوایم.
ارباب پرسید:
ـ یعنی هیچی نمی خواین؟
ـ نه خیر قربون، خیلی خوبیم. آینده مون روشنه، امنیت هم برقراره، خدا رو شکر می کنیم.
ارباب زیر لبی گفت:
ـ اون جورها هم نیست... یعنی مسلمه اما، اون جورها هم نیست.
ارباب عثمان همراه با دو نفر رفیقاش به سندیکای دیگری رفتند. اینجا سندیکای کارگران بود.
ارباب با صداي رسا و بلندي چنين آغاز سخن مي كند.
ـ هموطنان، كارگران عزيز، از آنجايي كه برگزاري ميتينگ ممنوع شده است و هيچكس حق ندارد در معابر عمومي دست به تظاهر بزند، بهتر است با رفقا تماس گرفته، درددل بكنيد. ما براي رسيدگي به شكايات و و گرفتاريها و نواقص زندگي شما به اينجا آمده ايم. ما براي اين به اينجا آمده ايم كه درددل‌هاي شما كارگران عزيز را از نزديك و از زبان خودتون بشنويم و چارة آنها را پيدا كنيم و به امور شما دوستان دور از مركز خودمون رسيدگي كنيم.
يكي از كارگران پرسيد:
ـ مثلاً چي؟
ـ يعني... مثلاً... كمي مزد روزانه، ساعت كار، بهداشت و هزار چيز ديگر.
ـ نخير قربون، متشكريم. خدا رو شكر،‌همه چيز خوبه، ديگه چي مي خوايم؟ مثلاً خود من ماهي 300 ليره پس انداز دارم. حاضرم دفترچه مو نشون بدم.
ـ يعني هيچ شكايتي ندارين؟
ـ مسلمه كه نه...
ارباب زير لب گفت:
ـ اون جورها هم نيست جانم.
سه نفر رجال بزرگوار سوار اتومبيل آخرين سيستم خود شدند و به قصبه ديگري سركشي كردند. مردم قصبه و دهات اطراف در ميدان بزرگ جمع شده بودند. ارباب چنين اظهار داشت:
ـ هموطنان كشاورز، دهقانان عزيز، مي دونين ما چرا به اينجا آمده ايم؟ ما از فرسنگ ها راه براي رسيدگي به اوضاع شما به اينجا آمده ايم. براي رسيدگي به درددل‌هاي شما طبقة زحمتكش و دهقانان. شما افرادي كه اقتصاد كشور به دست پرقدرت و نيرومندتان مي گردد.
يك دهقان مسن و سالخورده داد زد:
ـ درد، كدوم درد؟
ـ مثلاً گرفتاريهاي روزمره زندگي... مثل راه، آب و گرفتاريهاي ديگه.
ـ اولاً راههامون تكميل تكميله. همة راهها آسفالت شده و آنها هم كه آسفالته نيست دائماً توش ماشين‌هاي جاده صاف كني مياد و ميره. دوماً چشمه و قنات نه يكي بلكه چندين رشته قنات داريم.
ارباب گفت:
ـ نه جانم، اون جورها هم نيست... زمين... اراضي مزروعي اون ها چطور؟
ـ زمين هم زياد داريم، كشت و زرع مي كنيم، مساعده هم مي دن ولي چون احتياج نداريم نمي‌گيريم.
ـ اون جورها هم نيست...
***
زن ارباب عثمان با عجله وارد اتاق شد. دستهايش را روي پيشاني ارباب عثماني گذاشته بود و با ملايمت گفت:
ـ يااله ارباب زودباش دير شده، پاشو جانم.
سر ارباب از بالش به زير افتاده بود، زنش زير سرش رو گرفت و روي بالش گذاشت.
از اين حركت ارباب يك مرتبه از خواب پريد و گفت:
ـ اون جورها هم نيست.
زنش با تعجب پرسيد:
ـ چي چي اون جورها هم نيست، ساعت نزديك ده صبحه.
ارباب در حاليكه لباس مي پوشيد و با شتاب به اينور و اونور مي رفت، مي گفت:
ـ ايواي دير شد، رفقا منتظرند. براي رسيدگي به امور تودة مردم و تماس با طبقات مختلف مردم.
ايواي. طبقات مردم، پرس و جو از حال و احوالشون، تماس با طبقات مردم...

مجموعه طنز دنياي وارونه ـ عزيز نسين
  ۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه  
روزي از روزها فرشتگان صف به صف ايستادند و گفتند:
ما كه پيوسته به تقديس و تسبيح تو كمر بسته ايم از چه رو مخلوقي جز ما مي آفريني؟
ندا آمد: «جهاني كه ما مي بينيم شما نمي بينيد.»
گفتند: «هر مخلوقي غير از ما فرشتگان در زمين صاحب نفعي است كه بر سر آن اختلاف مي كند و فساد بر مي انگيزد. تنها ما در زمين نفعي نداريم كه اختلاف كنيم و فساد برانگيزيم»
ندا آمد: «ما دانيم آنچه را كه شما نمي دانيد...»
  ۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه  
تلاشي هرچند كوچك...


شايد همه ما عادت كرده ايم خودمون رو از هرگونه اشتباه و كوتاهي مبرا بدونيم!... ولي دليل اين نيست كه عشق به طبيعت و محيط زيست رو به دست فراموشي بسپاريم.

  ۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه  
بفرمائيد ديگه بايد چيكار كنيم؟...



اخراج به علت رعایت حجاب
یك شركت تولید كننده شیرینی در ایالت "مینه سوتای" آمریكا شش نفر از كاركنان زن خود را به علت داشتن حجاب اخراج كرد.به گزارش العالم ، این شش زن مسلمان كه سومالی الاصل هستند این اقدام شركت آمریكایی را نژاد پرستانه توصیف كردند.این زنان از شركت آمریكایی به كمیته "فرصتهای برابر شغلی" به اتهام تلاش برای مجبور كردن آنان به پوشیدن لباس های تنگ و كوتاه كه خلاف اصول اسلامی است شكایت كرده اند.
طرح ارتقای امنیت اجتماعی
سرکشی نیروهای انتظامی به شرکت‌های خصوصی و کنترل حجاب کارکنان آنها بخشی از این طرح است. عملی‌شدن این طرح نگرانی‌هایی را در افکار عمومی ایجاد کرده است. مردم از دخالت‌های پلیس در حریم شخصی خود شکایت می‌کنند و بیشتر حقوقدان‌ها نیز طرح ارتقای امنیت اجتماعی را نافی قانون می‌دانند.
سرکشی نیروهای انتظامی به شرکت‌های خصوصی و کنترل حجاب کارکنان آنها بحث‌های متفاوتی برانگیخته است. فرمانده نیروی انتظامی این اقدام را نقض حریم خصوصی نمی‌داند، اما اکثر حقوق‌دان‌ها بر مغایرت آن با حقوق شهروندی تاکید دارند.
اگر امام نبود دچار طالبانیسم می‌شدیم
نوه حضرت امام(ره) با اشاره به اظهارات برخی دانشجویان و جوانان مبنی بر اینكه اگر امام نبود دچار شبه طالبانیسم می‌شدیم، گفت: در واقع اگر ایشان نبود ما درگیر بی دینی یا طالبانیسم می‌شدیم و این احتمال هم وجود داشت كه بر اثر طالبانیسم دین گریز می‌شدیم.
  ۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه  










والله كه شهر بي تو مرا حبس مي شود
آوارگي و كوه و بيابانم آرزوست...
  ۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه  
از اين سايت حمايت كنيد...

سايت موج سبز در يك طرح زيبا و در عين حال لازم، در روزهاي 16 تا 22 خردادماه 87 اقدام به فراخوان وبلاگ نويس‌هاي ايران براي حفظ محيط زيست كرده است...
من فكر مي كنم لازمه كه از اين طرح حمايت بشه و اين عزيزان رو در اين راه همراهي كنيم.
پس وعده‌ی ما در سبزترین روزهای سال ، 16 تا 22خرداد ماه 87؛ روزهایی که وبلاگستان را به کمک هم از همیشه سبزتر خواهیم کرد.

او...
نور خداوند جهل را برطرف مي كند و صوت خدا، ما را به سويش هدايت مي كند...