يه زماني آدم حس مي كنه لازمه كه از دور به خودش و زندگي و يا گذشته نگاهي بياندازه. بايد ببينه در كجا قرار گرفته. مشكلات زندگي اين فكر رو براي او بوجود ميآره كه زندگي دورهي تلخ و بي معنيست.
از خودش ميپرسه چرا زندگي طبق خواسته او پيش نميره؟... مشكل از كجاست؟... بعضي وقتها براي كنار زدن موانع زندگي سخت تلاش ميكنه، غافل از اينكه اين درها از درون باز ميشوند...
بعد از چند دقيقه!!! (آره فقط چند دقيقه) فكر كردن، چون به نتيجه اي نميرسه، ميگه: خب، حالا درست مي شه... آينده رو چه ديديد؟!! هميشه فكر مي كنه آيندهاي متفاوت و ايدهآل در انتظارشه...
نميدونم الان كه به خودم نگاه مي كنم ميبينم اين همون آيندهايست كه چند سال پيش منتظرش بودم... كمي متفاوت با خواستهها و انتظارها؛ ولي كاملاً قابل قبول...
بعد از اينهمه دست و پا زدن... زندگي روند خودش رو ادامه خواهد داد ولي چيزي كه لازم است رو خواهي فهميد؛ بايد كار خودت رو بي عيب و نقص انجام دهي... و نتيجه رو به دست «او» بسپاري. اين تنها راه آرامش يافتن است...
* فردا صبح بايد خودم رو به مركز نظام وظيفه معرفي كنم.
** طبيعتاً چند وقتي اينجا به روز نخواهد شد.
*** يه خداحافظي كوچيك براي اين غيبت صغري ما.
چرخههاي طبيعت بوسيله اراده و عشق به گردش در مي آيند...
شايد امروز شروعي باشد... هرچند كوچك...
بر سر كوي تو چندان كه نظر كار كند
دل و دين است كه بر يكدگر انداخته اي
توي اين زندگي كوچكمان به هر طرف كه نگاه ميكنيم فقط به بايد و نبايدهايي بر ميخوريم كه اكثر اونها رو جامعه روي دوش ما گذاشته.
جامعهاي كه هيچگاه به ما نگفته پس جايگاه تصورات و انتظارهاي ما كجاست؟
اعتبار، موفقيت، رفتار درست و ... فقط نقابهايي هستند كه در طول زندگي مجبوريم از اونها استفاده كنيم و در مواقعي كه براي اكثر افراد هم پيش اومده، از مسير هميشگي خارج ميشيم... يعني مجبور ميشيم بر خلاف ميلمان اين نقابها رو كنار بگذاريم... و طبيعتاً اونها كاراييشان رو از دست ميدن!
ولي سوال اينه كه چي پشت اون نقاب در انتظار ماست؟...
با گذشت و مهربان نباش؛
اما عادل باش...
چرا كه رحم و شفقت،
سزاوار جنايتكار و مجرم است؛
در حالي كه عدالت و حقانيت
همهي چيزيست كه يك انسان بيگناه به آن نياز دارد...
زير پايم،زمين از سمضربهي اسبان ميلرزد.
چهارنعل ميگذرند، اسبان،وحشي، گسيختهافسار، وحشتزده.
به پيش ميگريزند.
در يالهاشان گره ميخورد، آرزوهايم.
دوشادوششان ميگريزد، خواستهايم.
هوا سرشار از بوي اسب است و غم و اندكي غبطه...
در افق نقطههاي سياه كوچكي ميرقصند،
و زميني كه بر آن ايستادهام،ديگر باره آرام يافته است.
پنداري رويايي بود آن همه؛
روياي آزادي؛ يا احساس حبس و بند...
وقتي اطرافيان بعضي چيزها رو زيبا ميدانند، طبيعتاً چيزهايي هم هستند كه زشت ميپندارند.
وقتي بعضي چيزها رو خوب ميدانند، بعضي مسائل هم خود به خود بد ميشوند.
وقتي به بعضي افراد بيشتر از حد خودشان بها ميدهند، بعضيهاي ديگر هم به ناحق له ميكنند...
نميدونم با كدوم معيار پستي يك فرد يا حتي عزت نفس يك نفر رو تعيين ميكنند؟!!...
و اين مردم همچنان به همين شكل زندگي ميكنند و البته احساس خوشبختي هم ميكنند!...